روزگاری پیرمردی در بالای یک پرتگاه بسیار خطرناک و بلند زندگی میکرد. پیرمرد هر صبح در لبهی صخره مینشست و کوهستانها و جنگل اطراف را نگاه میکرد. یک روز، بعد از نشستن برای مراقبهی روزانهاش، متوجه چیز درخشانی در تهِ پرتگاه شد. به رغم اینکه فاصلهی خیلی زیادی با او داشت، پیرمرد چشمان تیزبینی داشت و به سختی میتوانست تشخیص بدهد که چه چیزی است. انگار شبیه یک صندوقچهی بسیار بزرگ با تزئینات طلائی بود که روی یک سنگ نشسته بود. پیرمرد با خود فکر کرد «از کجا آمدهاست؟» چه چیزی درون آن میتواند باشد؟